بی مادریست امشب !
آب! بسوزد دلت
خاک! شود خاک عزا بر سرت
باد! پریشان شوی
چشم! الهی که بباری فقط
پیش نگاه شما ، مادر خورشید سوخت . . .
آب! بسوزد دلت
خاک! شود خاک عزا بر سرت
باد! پریشان شوی
چشم! الهی که بباری فقط
پیش نگاه شما ، مادر خورشید سوخت . . .
هرچند بي تو هيچ محض و با تو بسیارم
شك مي كنم گاهي به اين كه دوستت دارم
پيچيده امشب در مشامم عطر يوسف باز
شايد كه من ديوانه ای از وهم سرشارم
دیوانه ام من، از تو هرگز دل نخواهم كند
هرگز مبادا اين كه از تو چشم بردارم
نه حضرتِ عين القضاتِ شمع آجينم
نه شيخِ اشراقم، نه چون منصور بر دارم
با اين همه هر پير مي پيچد به تكفيرم
با اين همه هر شيخ مي خندد به انكارم
باران گرفته ، وه! چه رقصِ گريه آميزي!
باران هم امشب بي تو مي كوشد به آزارم
اين روزها حتي خودم را هم نمي بينم
اين روزها ، اين روزها ، خيلي گرفتارم
بگذارید فراموش نشود
لذتِ گرمی دستانِ با صفایتان .
یا ایها الذین آمنوا لا تدخلوا بیوت النبی إلا أن یُؤذَنَ لکم ...
مادر !
همه می دانند که تو اجازه ندادی
اما ...
قُلنا یا نارُ کونی بَرداً و سَلاماً عَلی إبراهیم ...
آمده بود تا برای علی بسوزد ...
.
.
.
و معجزه این بود که آتش بر مادرمان سرد نشد...
إنّا أنزلناه فی لیلة القدر
و ما همه ی مصیبت ها را در فاطمیه نازل کردیم
تو می گی برگشتنت رو ، اسمشو نذار جدایی
هرجای صحرا که باشی ، باز همون آهوی مایی
آقا ...
من می گم تو بهتر از من ، غصه هامو می شناسی
مثل اون روزا هنوزم ، تو صدامو می شناسی
آقا جون ...
حالا من موندمو گریه ، خاطراته مرقد تو
تو سر ِخوبای عالم ، منم عاشق بدِ تو
شاید از دریا یه قطره ، روی قلبه من بپاشه
آقا جان ...
من می خوام تا آخر عمر ، زندگیم نذر تو باشه
راهروی صحن گوهرشاد ، راهِ دنیا به بهشته
اونجا که آقا براته ، کریلامونو نوشته
یکی از کبوتراتو با سلامی عاشقونه
می فرستم صحن عباس ، می سپُرم اونجا بمونه .
شده ام کبوترت
دوباره جلد ِ حرم
.
.
.
نایب الزیاره ام فردا در حرمش اگر لایق بداند
هر دو مغرور بودیم و یکدنده حرف حرفِ خودمان بود
امـّا با هم کنار می آمدیم همه کارهایمان را با هم هماهنگ میکردیم،
بیشتر من، چونکه او ، هم سنش بیشتر بود و تجربه اش هم ایضآ.
روزی نبود که اتـّفاقی بیفته و من او را بی خبر بگذارم در همه حال با هم تبادل خبر داشتیم
امـّا همه اینها چیزی از یکدندگی و لجبازیمان نمی کاست
تنها اشتراکمان عشق مفرط به حاجی بود ،
اگر حاجی لب تر میکرد ما لال می شدیم و دیگر حرف حرفِ حاجی بود،
نه منی در کار بود نه اویی.
شاید عشق دیوانه وار ما به حاجی بود که ما دو تارو هر روز بهم نزدیک و نزدیک تر میکرد
با همه تناقضاتی که داشتیم
هر وقت کم می اوردیم حاجی رو واسطه میکردیم خلاصه اینکه دنیایی داشتیم با حاجی ...
او از حضور و کرامت هایی که از حاجی تو زندگیش دیده بود می گفت
و من از طعمِ آخرین دیدارِ حاجی...
هنوز لبخند حاجی رو یادم نمی ره در جوابه اون همه گلایه :
حاجی ببین دیگه من نمی تونم ،
خیلی سخته خیلی ، من از عهده ش برنمیام .
اصلآ میدونی چیه ؟!
من اونقدام که فکر می کنی قوی نیستم ،
به فکره کسی دیگه ای باش ، من قدّ و قواره ی این کار نیستم .
اینجا به اسم توئه یکی رو بیار که بتونه و آبروتو نبره !
امـّا در جواب همه این گلایه ها فقط لبخندی بهم تحویل داد
و این لبخند برام از هزار تا استدلال و حرفاش بیشتر معنی داشت ...
باشه قبول اصلآ هرچی شما امر کنید امـّا قول بده تنهام نذاری و هر لحظه کنارم باشی ...
.
.
.
نمی دونم چی شد که میونمون ناجور بهم خورد
از دخالت هاش خسته شدم گفتم می دونی چیه ؟
اگه اینجارو به من سپردی بذار خودم اونجوری که فکر می کنم درسته عمل کنم
اگه دلت هنوز اینجاست بیا و خودت بگردون
من اصراری برای موندن ندارم و می دونی از اولم نداشتم
و فقط فقط بخاطر حاجی بوده و بس، پس انقدر به پروپای من نپیچ .
من گفتم او گفت من گفتم او گفت ...
و آخر سر گفت من می سپرمت به حضرت زهرا خودش کمکت کنه
منم حوالش دادم به خود حاجی ...
دیگه نه از هم خبری می گرفتیم و نه خبری داشتیم
اگه هم همدیگه رو می دیدیم مثه دو تا آدم عادی رفتار می کردیم تا اینکه ...
.
.
.
از گردان تخریب برگشته بودیم ساعت حول و حوش 3 نصفه شب بود
همهی بچـّه ها رفته بودند محلّ اسکان و خوابیده بودند
امـّا من و فاطمه دوستم تصمیم داشتیم یه چرخی تو دوکوهه بزنیم بعد بریم
تو حسینیه حاج همـّت بشینیم تا نماز صبح ...
وقتی رسیدیم حسینیه، اونقدر خسته بودیم که هر دو افقی شدیم ،
گیجِ خواب بودیم هنوز هوشم نبرده بود که احساس کردم
یه چیزی شبیه کاغذ گلوله شده از طرفی به سمتم پرت شد
از کنارم برداشتمش اوردم جلوی چشام ...
چشام رو باز کردم کاغذی در کار نبود یه سوسکه مشکی ِ گرد بود
جیغ نسبتآ خفیفی کشیدم و پرتابش کردم
فاطمه رو تکون دادم فاطمه پوشو پوشو اینجا سوسک داره
با چشای بسته نگام کرد و بهم گفت : بگیر بخواب بابا ، داری خواب می بینی !
انقدر گیج خواب بودم که به حرفش گوش کردم و دوباره خوابیدم .
گردنم می خارید اومدم بخارونمش که دوباره چیزی رو حسّ کردم ، ای وای دوباره سوسک .
فاطمه پوشو جانِ من بریم اینجا پره سوسکه .
- ای بابا می گم که خیالاتی شدی بگیر بخواب بچـّه جان .
منگ تر از دفعه ی پیش باز هم خوابیدم .
این بار محکمتر بصورتم افتاد
فاطمه رو بلند کردم و چشاش رو باز کردم
گفتم ببین این بار نه خوابم نه خیالاتی شدم سوسکه سوسک .
- ببین تو حسـّاس شدی الکی، سوسک کجا بود ؟! حتمآ مورچه ای، مگسیه !!
این رو گفت و دوباره خوابید .
اصلآ من میرم پیشِ بچـّه ها بخوابم توهـم تا صبح همین جا بخواب پیشِ سوسکا ...
– باشه ببین فقط رفتی گوشی من رو هم بزن شارژ شه فردا لازمش دارم
واسه نماز صبحم بیدارم کن.
روتو برم .
.
.
.
با چشای نیمه بسته راه می رم بطور عجیبی سرم درد می گیره ،
صدایی می گه : خواهرم چیزیتون نشد که ...؟
چشام رو باز می کنم ؛ ببخشید من کجام ؟
شما تو موقعیته برادرانید فک کنم خواب بودید و مسیر رو اشتباهی اومدید
موقعیـّت خواهران اون سمته ، من از صدای افتادنتون از پله ها متوجـّه حضورتون شدم ...
همهی خوابم از سرم پرید نفهمیدم چه جوری ناپدید شم
.
.
.
نه دیگه خواب نیستم من بیدارم مطمئنم !
صدای او بود داشت با بچـّه های مدرسه ای حرف می زد
تو محوطه قدم می زد با همون لباس همیشگی ،
شاید اشتباه می کنم دوباره برمی گردم نگاش می کنم نه خودِ خودشه .
خادم الشهدا شده بود .
زود خودمو گم و گور می کنم تا نبینتم می رم طبقه ی سوم ،
یادم نمیاد که کدوم اتاق بودیم هرجا می رم تا کمر رو صورته افراد نزدیک می شم
امـّا هیچ کدوم از بچـّه های ما نبودن .
کلافه شده بودم از این وضع و از این شب .
انگاری خواب به ما نیومده ...
– خانم دنبال چیزی می گردید ؟
آره می خوام بخوابم امـّا جامو گم کردم
– بیا اینجا پیش ما بخواب، اینجا میشه جای شما .
خیلی ممنونم ، چقدر شما خوبید ...
بالاخره جا پیدا کردم و خوابیدم تا صبح خوابش رو می دیدم...
.
.
.
صدای مناجاتِ امیرالمومنین از بلندگو می اومد نزدیکِ اذان صبح بود...
بلند می شم که برم وضو بگیرم و آماده شم واسه نماز ...
دوباره دیدمش تو وضوخونه چشاش خیلی خسته بود خیلی ...
انگار تا صبح بیدار مونده بود
همیشه عادتش بود که از خودش اونقدده کار بکشه که دیگه نایی نداشته باشه ،
وقتی چهرش خسته می شد خیلی قیافه ی معصومی پیدا می کرد .
سریع وضو گرفتم و رفتم طرفِ حسینیه .
هنوز اذان نگفته بودند تو صف نشسته بودم آماده ی نماز ،
کسی به پشتم می زد ؛ خانم ببخشید مهر اضافی دارید ؟
چند لحظه مات همدیگه رو نگاه کردیم ،
بار سومی بود که دیدمش امـّا این بار دیگه مطمئن بودم خودشه ، چشم در چشم ...
درِ گوشم گفت دیدی بازم حاجی مارو بهم رسوند ...!
.
.
.
حالا فهمیدم حکمت آن سه سوسکی که نذاشت تو حسینیه ت بخوابم
و فقط فقط گیر داده بودن به من ، انگار مأمور شده بودن تا منو بیدار کنن !
و حکمته مسیری که اشتباهی طی کردم تا از جلوش رد شم
و او رو ببینم و بار سوم با هم بیایم تو حسینیه ت .
حاجی هیچ وقت فکر نمی کردم اینجوری همه چی رو برنامه ریزی شده بچینی
تا ما دو تا رو دوباره بهم برسونی اون هم کجا !
تو حسینیه ی خودت ...
.
.
.
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات ِ نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لبِ خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به زبانی که زبانِ من و توست
وارد که شدم آنقدر حجم صداها بالا بود که یادم افتاد هنگام وارد شدن سلام نکردم
دو زن تقریباً مسن عقب نشسته بودند و یک مرد و راننده جلو
زنی که از من دورتر بود و کاملاً عصبی ، بلند بلند حرف میزد انگار می خواست به زور ِ داد حرفهایش را بفهماند
-آقا
این چه مملکه که ما داریم همشون فقط بلدند بدزدند همه حرفاشون دروغه این
از وضعه گرونی هر روز گرونتر از دیروز آخه این مملکته ! خراب شه رو سرشون ،
ریششون کنده شه
باز شاه حدّاقلّ به مردم می رسید
فقط جاهاشون عوض شده اونو گذاشتن کنار ، خودشون اومدن سرکار حروم زاده هاااا
خانمی
که بغل من بود بهش می گه حالا تو حرص بخوری درست می شه فقط خودتو اذیت می
کنی و گرنه اینا که آدم بشو نیستن هر روز گردنشون کلفت تر از دیروز می شه
-آخه چه جوری حرص نخورم وقتی پسرم لیسانس داره و بیکاره آخه من مگه چقدر درمیارم که این همه خرج رو بدم
اینا پوله نفت رو می گیرن می ریزن تو شکم خودشون اونوقت ما وضعمون اینجوری
راننده گفت: می دونی خانم کی وضع عوض می شه زمانیکه مردم به اینجاشون برسه اونوقت همه چی درس می شه
-مگه مردم به اینجاشون نرسید جوابشون رو با خون دادن ، خون جوونای مردم کردند تو شیشه و با پول خون دارن زندگی می کنن
هر چی بسیجی و ریشوئه انداختن به جون مردم
همین محلاتی خونه ی سپاهیاس تو بازارش که میری هر چی پرتقال درشت و میوه های خوبه اونجاس
هر چی در و دهاتی که از شهرستون اومده ریخته تو این شهر ، اونوقت این می گه پول می دم برین ، یه عده دهاتی ریخته اینجا به نون و نوایی رسیده یه مقام و منصب بهشون دادن
راننده گفت : خانم من خودمم شهرستانیم اینا که می گین یه عده غربتی اند که به یه چیزی رسیدن خودشونو گم کردن
-آقا همینا بچـّه هاشون از این پاچه ورمالیده های قرتی اند که تو خیابون ولواند ، بچـّه ی من و شما که دانشجوئه صبح می زنه بیرون شب میاد خسته و کوفته اینا ماله اینان دیگه ولی چون بچـّه ی اینان کسی جرات نمی کنه بگیرتشون فقط به بچـّه های مردم گیر می دن
"به ناخن های مانیکور شده و لاک و رژ قرمز و آرایش هفت قلمش و وضع لباسش نگاه کردم با خودم گفتم اونا که این می گه دیگه کی ان !!! که این به اونا می گه قرتی ، کسی نبود بگه بچـّه ی تو که دانشجوئه و موقر صبح می زنه بیرون شب میاد تو چرا حرص بچـّه های مردمو می خوری "
همین خود منو تالا هزار بار کمیته گرفته ؛ هربارم گفتم ببین من قاطی ام ، کلـّی پرونده دارم پیشه دکترم
دکترام یه کم باهاشون صمیمی می شی فورآ شمارشونو می دن می گن اگه کاری بود درخدمتیم ، بی شعورا نمی گن من شوهر و بچـّه دارم .
گند زدن به این مملکت...
کیا دارن به ما حکومت می کنن یه عده ریشو که شبا با صیغه ای هاشون می رن مسجد صبحام سر مردم بیچاره رو کلاه می ذارن
"از زیر عینک دودیش می تونستم تشخیص بدم که داره با چشاش منو نگا می کنه و این حرفا رو مخصوصآ بلند بلند می گه تا واکنشم رو ببینه ، انگار که سیاهی چادرم بدجور چشمش رو زده بود "
آقا اینا همشون حروم زادن اگه نبودن که این کارارو نمی کردن ...
هر کی هم با این حکومت باشه فردا باید جواب بده
-آخه خانم برا چی طرفداری نکنن اینا که نمیان این همه پولو ول کنن ، خونه هایی که بهشون می دن این لِکسوس هایی که بهشون دادن رو ول نمی کنن بیان از تو طرفداری کنن
"تالا فک می کردیم آخر خلافمون ساندیس خوریه نمی دونستم لکسوس هم می دن از دستمون رفت :))"
-خانم من ده ماهه از غرب اومدم تالا مملکتو اینقدر بهم ریخته ندیده بودم
این غربیا انقدر آدمند باور کن اونا مسلمونن نه ما ، انقدر احترام می ذارن و با شخصیتن
اینجا فقط می گن اینکارو کن خدا پسند باشه اون کارو کن اینجوری اونجوری
آقا به قول دخترم مگه خدا 700 تا چشم داره که همه رو به پائه خدای هر کس تو خودشه
من خودم لاکمو می زنم نمازمم می خونم
" حالا دیگه فهمیدم اینا که می گف از کجا آب می خورد ، نمی دونست از کجا بگه از این شاخه می پرید اون شاخه از مملکت از پول از خدا از ..."
دیگه نتونستم چرندیاتشو تحمـّل کنم به هر کی که فکرشو بکنید بد وبیراه گفت از اون آدمهایی هم نبود که بشه باهاش دهن به دهن شد
هنوز به مقصد نرسیده بودم آقا پیاده می شم ...
رفتم کنارش راستی خانم همه حرفاتون واقعآ درسته
- مرسی عزیزم
فقط یه مشکلی
-جانم چی ؟
اگه خدا شفاتون بده درس تر می شه ..
.
.دوباره تاکسی گرفتم تا خودمو به مترو برسونم حسابی دیرم شده بود .
مسافراش رو که سوار کرد ضبطش رو روشن کرد صدای موزیکش انقدر بالا بود که فکر می کردم هر لحظه ممکنه پرده های گوشم پاره شه
هر چی بود بهتر از گوش دادن به حرفای اون زنه بود امـّا نه ...
خواننده اراجیفی پشت سر هم می گفت که شنیدنش برای من که دختر بودم شرم آور بود چه برسه به ...
ببخشید آقا فکر می کنم البته فکر می کنم ها که ایـّام فاطمیه ست حدّاقلّ بخاطر احترام به این روزها یه کمی ...
-با نیشخندی گفت خانم اتفاقآ چون که فاطمیه ست ملایمشو انتخاب کردم
این تازه ملایمتونه خدا به داد ِ ما بقی برسه
-باشه خانم خاموش می کنم خوبه
بله عالیه ، ممنون .
بالاخره به مترو رسیدم
وارد واگن بانوان شدم زنی با عجله داخل شد و آماده ی شیر دادن به بچـّه ش شد بدون هیچ پوششی برای شیر دادن
دهانم همین جوری باز مونده بود از این همه بی حیایی ، واگن انتهایی کاملآ مشرف به آقایون بود و چشمهایی که مدام به این طرف زل می زدند .
امـّا انگار نه انگار جای آن زن داشتم از شرم آب می شدم
آنطرف تر دستفروشی لباس های شخصی ای آورده بود و بلند می گفت خانم ها اینارو دارم کسی نخواست ؟!
دو پسر جوان هم در واگن آقایون به اینطرف خیره شده بودند و در گوش هم چیزی گفتند و زدند زیر خنده ...
واژه ی حیا اینجا که می آمد بی معنا می شد .
ساعت رو نگاه کردم کلاسم خیلی دیر شده بود منصرف شدم از رفتن به دانشگاه دیگه اعصابی برام نمونده بود
گفتم این خط رو تا آخر برم تا برسم به جایی که می شه براشون از شهر گفت ، از شهر بعد رفتنه اونا...
خسته بودم از این همه عجایبی که کمتر از دو ساعت دیده بودم به قول دوستی می گفت : وقتی قبح گناهی بریزه دیگه انقدر برات عادی می شه که انگار یکی از اعماله روزانته .
خودمو مشغول کردم به خوندن کتاب
یاد ایمیلی که صبح خونده بودم افتادم :
یه گروهی تصمیم گرفتند یه روزی رو مشخـّص کنن تا اون زمان همه نیمه لخت ظاهر شن هر جا که براشون امکان داره تا ببینن آیا واقعآ در پس حرف خطیب نماز جمعه1 زلزله میاد یا نه؟!
حالا
بیشتر درک می کنم این آیه ها رو " گفتند ای نوح تو با ما جدل و گفتگو
بسیار کردی اکنون اگر راست می گویی سخن کوتاه کن و بر ما وعده ی عذابی که
دادی بیار . نوح گفت آن وعده را اگر خدا خواهد به شما می رسد و هیچ از آن
مفری ندارید. " 2
ایستگاه شاهد
ایستگاهی که اکثر دانشجوها اینجا پیاده می شدن شاهد .
آدمو یاد شهدایی می نداخت که برای ما رفتن تا دینمون گزندی نبینه و برام جالب بود که مسیرشون هر روز از بین کسایی می گذره که از بین ما رفتن و این هر روز برایشون یه هشداره که فلانی تو هم یه روزی میری این مسیری ه که توهم باید ازش بگذری .
امـّا جالب تر این بود که انگار می خواستند برنده مسابقه ی جذّاب ترین و زیباترین ها بشن ...
و چه خوب عمل می کنیم به وصیـّت شهدا 3
حرم مطهر مسافرین گرامی ایستگاه پایانی می باشد :
اذان می گفتند یک راست می رم سمت شهدا می رم سالن دعای ندبه که نماز بخونم
آماده ی نماز می شم جلو رو نگاه می کنم بنری زدن از فرمایشاته آقا
" آنچه مهمّ است حفظ راه شهداست "
حالا مطمئن می شم که همه اینا یه برنامه ی از قبل چیده شده بود از طرف تو تا برسم به این جمله ی بالا .
پس یاریمان کن در حفظ این راه .
1 -" صديقي با بيان اينكه گناهان صغيره در صورت استمرار به گناهان كبيره تبديل ميشوند، يادآور شد: زلزلههايي كه بر اثر گناه حاصل ميشود راهي جز اين ندارد كه ما به ياد خدا باشيم و به دين پناه ببريم. خطيب نماز جمعه اين هفته تهران ضمن تذكر به برخي بانوان بيحجاب و بدحجاب خاطرنشان كرد: بانوان ما بايد بيشتر مسائل مربوط به حجاب را رعايت كنند چرا كه بيحجابيهاي بانوان موجب لرزش دل جوانان ميشود و در نهايت به گناهان كبيره تبديل ميشود و در اين صورت است كه غضب خداوند حاصل ميشود و افزایش وقوع زلزله را ناشی از ازدیاد گناه و زنا در جامعه اعلام کرد . جاذبههایی که برخی بانوان و دختران در خود در بیرون از زندگی خصوصی ایجاد میکنند، جوانانی که دلشان تکان میخورد و به طغیان بوالهوسی کشیده میشوند و بعد هم دامنهای آنها آلوده میشود و زنا در جامعه زیاد میشود ، طبق روایات ما یکی از عواملی است که علت بعضی از بلایای ناگهانی به حساب آمده است. وقتی زنا توسعه پیدا کند زلزله فراوان میشود"
2 -سوره ی هود آیات 32 و 33
3-"خواهرم: زینب گونه حجابت را که کوبنده تر از خون من است حفظ کن" / شهید محمد علی فرزانه
ای خواهرم: قبل از هر چیز استعمار از سیاهی چادر تو می ترسد تاسرخی خون من/ شهید محمد حسن جعفرزاده "
" از خواهران گرامی خواهشمندم که حجاب خود را حفظ کنند، زیرا که حجاب خون بهای شهیدان است" / شهید علی روحی نجفی
"خواهر
مسلمان: حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد. برادرمسلمان: بی
اعتنایی شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهدشد" / شهید علی اصغر
پور فرح آبادی
"به پهلوی شکسته فاطمه زهرا(س) قسمتان می دهم که، حجاب را حجاب را، حجاب را، رعایت کنید " / شهید حمید رستمی
"خواهرم: هم چون زینب باش و در سنگر حجابت به اسلام خدمت کن" / طلبه شهید محمد جواد نوبختی
دهانتان را خوش بو کنید با ذکر صلواتی برای شادی روح شهید محمدرضا زمانی
کرده ام نذر که عمری ز غمت گریه کنم
آه از دل کشم و از علمت گریه کنم
گر دلم سوخته است لطف به من کرده خدا
بهر آن است که سوزم ز غمت گریه کنم
گاه در ماتم تو بر سر و بر سینه زنم
گاه بنشینم و زیر علمت گریه کنم
منم آن سائل درمانده که با دست تهی
در دل شب به امید کرمت گریه کنم
به غبار حرم کرببلایت سوگند
دوست دارم که شبی در حرمت گریه کنم
کاش آیی دم مردن به سر بالینم
تا نهم صورت خود بر قدمت گریه کنم
پذیرایی این پست :
دهانتان را خوش بو کنید با ذکر صلواتی برای شادی روح شهید سید احمد پلارک
.
.
اسپیکرهایتان روشن
نمی دونم تا حالا براتون پیش اومده که تو یک موقعیت حساسی باشی و باید سریع تصمیم بگیرید ، تصمیمی که یه جورایی انتخاب بین ِ مرگ و زندگی و بیشتر انتخاب بین دنیا و آخرتته .
اون وقت یه زمزمه هایی توی گوشت می پیچه .
حرفهایی که قبلا شنیدن یا نشنیدنش برات فرقی نمی کرد اما الان میاد سراغت و یه جورایی کمکت می کنه تا تصمیم بگیری .
دیشب داشتم آخرین قسمت سریال به " کجا چنین شتابان "رو می دیدم خیلی چیزا دستم اومد شاید بهانه ای شد برای نوشتن این پست.
خیلی از تیکه های این فیلم برام آموزنده و فکر برانگیز بود .
"وقتی پیرمرد عارف مسلک در جواب ناامیدی یونس از برگشتش گفت می دونی من این حرفهای تو رو نمی دونم من به داستان این کوه نورد اعتقاد دارم :
ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه داشته بود
راهی نداشت جز اينكه فرياد بزند : خدايا كمكم كن ...
چقدر طناب هایمان را محكم چسبيده ايم ؟ ميتونيم رهاش كنيم ؟
به تدبير خدا شك داریم نه ؟ بعضی اوقات هرچی خدا می گه بنده ی من ، من هواتو دارم تو برو جلو ، بازم اعتماد نداریم ! بازم منتظریم تا پشتمون از جای دیگه ای گرم شه ...
اونوقته که صدای سقوطمون تو هفت آسمون می پیچه ، که فلانی با خدا بود ( خدا داشت ) و اینه وضعش !
یاد این متن افتادم خیلی مشابه با این داستان :
" نیمه شب بود .
ماه ، بدر
و منادا رو به
پهنه آسمان
با کوله باری از سوالات
در راه
نوری از دور تابید
آسمان
روشن شد
و ندایی در آمد
"ای که به من خوانده شده ای ،
ذهنت
را به من بسپار
دست های تو را خواهم گرفت
و تو را با خود خواهم برد
و به تو خواهم آموخت
آنچه را که بایدش دانستن
وبه تو نشان
خواهم داد
آنچه را که بایدش دیدن
و به کام تو خواهم داد
آنچه را که بایدش نوشیدن "
و منادا دست در دستان صاحب ندا
در سفر
اما
گهگاه زرق و برق های راه ، دلش را با خود می بردند
و او دست هایش
را رها می کرد
گهگاه اندیشه های مسموم راه ، ذهنش را می ربودند
و
او باز دست هایش را رها می کرد
گهگاه توهمات او را در خود غرق می کردند
و او دیگر بار دست هایش را رها می کرد
افسوس
دستانش رها شده
بودند
که دیگر
صبح شده بود. "
خدایا ذهن و دل و چشم و گوشمان را به تو میسپاریم ، خودت نگهشون دار !
نگذار زرق و برق این دنیا فریبمون بده ، خدایا نگذار صبحی رو ببینم که دستانم از دستانت جدا شده باشه و دست در دست نفسم داده باشم .
خدایا ما را برای خودت کنار بگذار ...!
پذیرایی این پست :
دهانتان را خوش بو کنید با ذکر صلواتی برای شادی روح شهید دیالمه
چند وقتیست که دلم عجیب بهانه می گیرد بهانه ی رفتن به جایی دور
آن طرف تر از هرچه چشم از اینجا می بیند
آن طرف تر از هر چه عقل از پیش می بیند
دلم می خواهد تنهــا باشم !!
و در سکوت و رفتن تنها به این فکر کنم که چرا انقدر دلم بهانه
می گیرد ؟
دلم می خواهد دیگر تا همیشه ، از تمام دل بستن ها و دل کندن ها رهــا باشم ...
دلم می خواهد از همه چیز کنده شوم و بی صدا به نقطه ای نامعلوم –تنها و بی هیچ کس- بگریزم
مهم نیست که گم می شوم یا صدایم را کسی نمی شنود
مهم این است که در هجوم این امتحان های تکراری تو گمت نمی کنم
می دانم! بچه گانه ست که باز فکر کنم می توانم دست تو را بخوانم ...
اما !!!
تو لااقل این بار برای دلخوشی من هم که شده ، آنطور بنویس که من در خیال ساده ی خود خواندم .
دگر نشانی تو را به هیچ کس نمی دهم
غم تو را به هیچ وجه
باز پس نمی دهم
تو را نگاه داشتم برای گریه های خود
بهانه عزیز
من، تو را به کس نمی دهم