چهارده

یادتان باشد لباس مشکی ام را تا کنید
گوشه ای از قبر من این جامه را هم جا کنید
کاش من در شام تاسوعا بمیرم تا شما
خرجی ام را نذر ظهر عاشورا کنید

سیزده

بدانند خلق از صغیر و کبیر
امیری حُسَینٌ وَ نعِمَ الامیر

دوازده

گویند خلایق که به دیوانه حرج نیست ...
من گشتم و دیوانه توکلت علی الله ...

یازده

برود هر که دلش خواست شکایت بکند...
شهر باید به من و مستیم عادت بکند

ده

هر جا که نامت را شنیدم...
با پا که نه، با سر دویدم...

نه

باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم ...

هشت

به زیر محمل تابوت ما چنین گویید
به عزت و شرف کربلای عاشورا

هفت

    مجنون حسینیم و سر از پا نشناسیم ...
دیوانگی ما به کسی ربط ندارد

شش

بر سر دوش عمو ، آن سه ساله دختر دست ها را گره انداخته بر موی عمو...
زیر لب میگوید :
عمر کوتاه رقیه به فدای خم گیسوی عمو...

پنج

خواست از هر دو جهانَم شَوَد آسوده خيال
پدرم دستِ مرا داد به دستانِ حسين(علیه السلام)

چهار

شـــــکر خـــــدا که مادر من اهل روضه بود
با لقمه ی حـــــلال پــــــدر قد کشیــــده ام

سه

اين زخمهاي لطمه كه بر صورت من است
تنديس نوكريست كه در روضه كنده ام

دو

ما خمس مالمان همه خرج محرم است
مالی که وقف روضه نباشد حلال نیست ...

یک

ما را به بهشت و سلسبیل، دل خوش نیست
ما هستی مان پادشه کرب و بلاست