سلام آقا ، چرا دیگر برای ما دست تکان نمی دهی ؟! نکند با ما قهر کرده ای ...؟!
خوشحال شدم وقتی دیدم که دوستانم (هبوط- آب یعنی ماهی) مرا هم دعوت کرده اند برای نوشتن
هیچ وقت به ذهنم هم نمی آمد که روزی از امام بنویسم ...
چقدر این روزها خوب است ، دردانگی ، روحِ خدا ...
(اینجا) قرار است خاطره ای از امام بنویسیم .
اما دیده ای که ندیده جمالِ رویش را ، و گوشی که نشنیده زمزمه های روحانیش را چه کند ؟!
از دیده ی آنان که دیده اند و چشیده اند تو را می نویسم .

همیشه این روزها که می رسد باز مادرم شروع می کند به گفتنِ خاطراتش و آن خوابِ تلخ ...
و من مدام خودم را در لحظه لحظه ی آن روزها تصور می کنم
و گاه از شدت شوق بغضی امانم را می بُرد ...
.
.
دعوت شده بودیم ، جمعی خصوصی به جماران ؛
برای این روزها لحظه شماری می کردم ، یکی از آرزوهای دست نیافتنی ام گشته بود .
همیشه با خودم فکر می کردم اگر امام را از نزدیک ببینم چه بگویم ، چه بخواهم ...
لحظه ی موعود فرا رسید :
ضربان قلبم به تپش افتاده بود ، از ذوق مدام می خندیدم ، چشمانم را می بستم و تصور می کردم
لبخندی بر لبم نقش می بست ...
وارد اتاق که شدیم زیر لب با خودم تکرار می کردم حرفهایی را که باید به امام بگویم .
آماده بودم ، آماده ی آماده ...
لحظه ها کند و کسل کننده می گذشت ،
صدای تیک تاک ثانیه ها تو مغزم فرو می رفت ،
زمان آزارم می داد و اشتیاقم را نمی فهمید ...
صدای صلوات جمع مرا به خود آورد .
امام آمد ...
.
.
دیگر صدای تیک تاک ساعت نمی آمد انگار زمان هم مبهوتِ حضورِ او شده بود ،
اما صدای بلندِ ضربانِ قلبم ، این بار به جای عقربه های ساعت می شمرد ...
تمامِ مدتی که امام حرف می زد محو بودم انگار از این عالم کنده شده بودم ،
هیچ کس را نمی دیدم جز او ...
.
.
صدایی مزاحم دوباره در گوشم پیچید ،
تیک تاکِ ساعت ...
لحظاتِ آخر بود ، لحظه های پایانیِ دعا .
جمعیت بسوی امام رفتند تا دستان امام را ببوسند
و
ببویند دستانش را تا فراموش نکنند روزی با این دست ها بیعت کرده اند .
نوبت به من که رسید تمام حرفهایم در دهانم خشکید
حتی توانِ گفتن یک سلام ساده را هم نداشتم
انگار که از ازل قدرت تکلم را از من گرفته باشند .
فقط محو امام بودم از آن نزدیکی ،
ابهت و عظمت امام تمام وجودم را تسخیر کرده بود .
بغضی عجیب راهِ گلویم را بسته بود ...
و هنوز که هنوز است هر وقت آن زمان ها را مرور می کنم آن بغضِ آشنا به سراغم می آید ...
آن روز گذشت و من ماندم و تمنای یک دیدارِ دیگر .
.
.
بخاطر ماموریت کاری پدرت مجبور شدیم کشور را ترک کنیم ،
هیچ چیز به اندازه ی دوریِ امام آزارمان نمی داد .
لحظه شماری می کردیم برای پایانِ سال و بازگشتِ دوباره ...
.
.
از خواب پریدم ، گریه امانم را بریده بود .
هرچه پدرت اصرار کرد بگویم چه شده و چه دیدم در خواب، طفره رفتم .
گفتم کابوسی بود پریشان ...
دوباره چشمانم را به آرامی رویِ هم گذاشتم خواب را جلوی چشمانم تصویر کردم :
امام در یک تابوتِ شیشه ای در ارتفاعی بلند ،
با چشمانی بسته ،
آنطرف تر سیلِ جمعیتی مشکی پوش که بر سر می زدند و جان می دادند ...
.
.
بالاخره ماموریتمان به پایان رسید و عازم تهران شدیم .
تو را باردار بودم .
خوشحال از اینکه بالاخره برگشتیم .
هنوز دو - سه ماهی نگذشته بود از آمدنمان که زمزمه های بیماریِ امام همه جا پیچید ،
کارمان شده بود فقط دعا ، روز و شب ...
همه جا حرفِ امام بود ، همه جا اشک و گریه ...
اما بالاخره ...
پس از سه سال
دوباره آن خواب را مرور می کردم جلوی چشمانم ،
با این تفاوت که این بار دیگر نمی توانم خودم را دوباره به خواب بزنم .
امام رفت ...
تسنیم ؛