قصه برایم بگو .

قصه های خوب ، قصه هایی که مترسک ها در آن دل داشته باشند .

قصه بگو .

قصه هایی که کلاغها به خانه شان برسند و بی دلیل راه خانه شان را گم نکند

و زیر گنبد کبود جز تو و من و خدا کسی نباشد .

کسی نباشد که تو را بدزدد و من تنها شاهزاده موجود در افسانه ها باشم .

قصه بگو و بگذار واقعیت از تو جریان بگیرد و افسانه ها حقیقی شوند .

من عاشق قصه ام ، قصه هایی که در آن گلها سهم و اندازه خارها باشند ،

قصه هایی که درآن همه چیز اگر سفید نیست سیاه هم نباشد

و قهرمان قصه با دارویی نمی میرد ، به نوش دارویی منتظر نماند .

قصه بگو .

تو تلخ هم که بگویی شفا بخشی مثل دارویی که دهان جمع می کند از تلخی و کام می دهد از اثر بخشی .

برای من قصه بگو .

برای طفل گریز پای سربه هوا قصه بگو .

من خوب جلد می شوم ،

جلد خواب های بی تعبیر، قصه های بی پایان ، برای من تنها ،

برای من قصه بگو .

 

یکی بود ... نه ! صبر کن . با یکی بود یکی نبود قصه خوبی آغاز نمی شود .

تو بودی قصه شروع می شد، تو نبودی تمام .

عمر من صرف فعل بود و نبود توست .

قصه کوتاهی است در حد یک آب .

قصه بودن هایت صبر کردن این هم حرف اصلی من نیست .

صبر کن ، همه چیز نک زبانم است اما از تو و برای تو نمی شود حرف تکراری زد نمی شود

تو شبیه شهرزاد قصه های هزارو یک شب و هزارو یک ماجرا در چشم داری.

اما قصه عمر من را اگر بنویسند قهار ترین نویسنده دنیا هم که باشد می نویسد یکی تو و هیچ چیز بی تو .

 

کلام آخر :

همیشه قصه با بود و نبود دیگری آغاز می شود که یکی بود و یکی نبود ، یکی رفته بود و یکی نرفته بود ،

یکی مانده بود و گریه کرده بود و یکی مانده بود و غصه خورده بود .


خداحافظ

از رادیو گوش کردن های شبانه ام